دنیای من و آدم کوچولوها – تجربه‌ای سخت

رژیا پرهام – تورنتو

دخترک چهارساله به محض آنکه چشمش به مادرش خورد، شروع کرد به تعریف داستانی که از صبح بارها برای من تکرار کرده بود. اینکه دلش می‌خواسته با دوستش قصر بسازند و فکر کرده که دوستش می‌آید و با او بازی می‌کند. ولی دوستش او را نادیده گرفته، او هم عصبانی شده، داد زده و دیگر دلش نخواسته است با او بازی کند.

مادرش کمی فکر کرد و گفت: «حدس می‌زنم تو و دوستت تجربهٔ سختی رو پشت سر گذاشته باشید، این‌طور نیست؟»

دخترک دست به سینه به‌نشان تأئید سرش را چند بار بالا و پایین کرد.

مادرش با لحن دوستی مهربان ادامه داد: «یه راه حل، با دقت گوش کن! واقعیت اینه که دیگران نمی‌تونند ذهن تو رو بخونند. پس برای رسوندن منظور و خواسته‌ات باید از کلمات استفاده کنی؛ مؤدبانه‌ترین واژه‌ها. اگه باهات موافق نبودند، کمی فکر کن. اگه با فکر کردن به این نتیجه رسیدی که انتخابت خوبه، ازش نگذر. به تنهایی انجامش بده و شک نکن که خوشحال و موفق خواهی بود. اگه چیزی که می‌خوای خیلی مهم نیست و انتخاب دوستانت بهتره، از اون‌ها اجازه بگیر و باهاشون همراه شو. اگه پذیرفتند، عالیه. اگه نپذیرفتند، بدون شک اطرافت پر از انتخاب‌های خوبه. مثل زندگی، طی سال‌های عمرت گاهی جواب منفی می‌شنوی، ولی انتخاب‌های بعدی و بعدی که شاید خیلی بهتر هم باشند همیشه در انتظارند. پس یادت باشه عصبانی شدن هیچ‌وقت انتخاب خوبی نیست.»

با خودم فکر کردم، چه جواب خوب و کاملی برای یک بچهٔ چهارساله، برای الان و همیشه.

ارسال دیدگاه